شوکه شدم…گفتم یعنی دیگه هم و نمیبینیم، گفت نه … بعد مراسم تو کوچه خداحافظی خیلی گرمی با هم کردیم…خداحافظی این دفعه محمد رضا بوی دیگه ای داشت … بوی بر نگشتن …
توی اون جمع فقط من میدونستم و شوهر عمم (پدر محمد رضا) ، خیلی سخت گذشت…
امشب بعد از حدودا یک ماه تا این ساعت مشغول طراحی بنر محمد رضا بودم …
هیچ وقت خنده های روی لبش فراموشم نمیشه …
آرامشی که داشت …
اشتیاق و سعی و تلاشی که برای برگزاری مراسم شهدا هر سال داشت …
امکان نداشت یادواره شهدای محل شون باشه و محمد رضا نیاد سراغم…
میگفت : این وظیفه ماست ، کسی نیست انجام بده ………
همین مراسم آخر به چه سختی خودش و رسوند، یادواره برگزار شد و برگشت محل خدمتش …
محمد رضا دست سید و بگیر…
********
بسم رب الشهدا … سلام پسر عمه عزیزم محمدرضا … شهیدِ دفاع از حرم خانم زینب (س) حالت خوبه باوفا … رفتی پیش ارباب بی کفن سلام ما رو رسوندی یا نه؟ به آقا گفتی تا آخرین نفس پای عهدی که داده بودی ایستادی؟ خوش بحالت … راستی امشب حسین آمده بود داشت ماجرای شهادتت رو میگفت نبودی ببینی رفیقت چطور از شجاعت و مردونگی تو ، اون لحظه که همه رو میفرستادی عقب و خودت رفتی مجروحی که از تیپ فاطمیون افتاده بود رو زمین رو بیاریش عقب … و همونجا افتادی ……… از تشنه جون دادن تو و شهید شکوری میگفت از اینکه پیکر مطهرت ۱۸ روز تمام روی زمین سوریه افتاده بود … از شجاعت و تلاشی میگفت که بچه ها برای برگردوندن تو بخرج دادن گفت از شهید غلامی گفت … از برگشتن جنازت تو روز شهادت امام کاظم(ع) گفت
که به حسین گفتی عملیات بعدی دیگه من نیستم؟ الان کجایی؟ چند ساعت دیگه میبینمت رفیق … دعامون کن