به چادرها سرك ميكشيدم و داد ميزدم: «شهردار(1) كيه؟ يااللّه بلند شو كه كارمان درآمده! سريع اينجا را مرتب كن كه مسئولين دارند ميآيند!» هيچكس در چادرها نبود. تك و تنها به چادرها سر ميكشيدم و جيغ ميزدم. اما كو گوش شنوا؟ رسيدم به يكي از چادرها و ديدم كه فقط يك بنده خدا آنجاست و دارد نماز ميخواند. پابهپا كردم تا نمازش تمام شد. بعد گفتم:«قبول باشد، شهردار كيه؟»
بلند شد و گفت: «امري داشتيد؟»
عاقله مرد، چهلوپنج سالهاي بود تپل و كوتاه قامت. لباس خاكيرنگ تناش بود. گفتم:«اخوي، بجنب كه دارد آبرويمان ميرود. فقط من و شما اينجا هستيم. بايد كارها را تقسيم كنيم و سريع دستي به سر و گوش اينجا بكشيم. از همين چادر شروع ميكنيم. آنجا را بردار و مشغول شو كه وقت خيلي كمه!»
بنده خدا هاج و واج ايستاده بود و تو نخام بود. با عصبانيت گفتم:«چرا دست دست ميكني؟ زود باش، منم كمكت ميكنم.»
گفت:«اما من...»
رفتم سر وقت پتوها كه گوشه و كنار چادر روي هم افتاده بود و شروع كردم به تكاندن و مرتب كردن آنها. آن بنده خدا هم جارو را برداشت و مشغول به كار شد. شكم بزرگش نميگذاشت خوب خم بشود. جارو را از دستش قاپ زدم و گفتم: «مثل اينكه وارد نيستي، اسمت چيه؟»
ـ حسيني هستم.
ـ آقاي حسيني، من جارو ميزنم. شما هم سريع برو اين ظرفهاي نشسته را كنار منبع آب بشور. دِ زود باش ديگه!
حسيني طشت پر از ظرف را برداشت و رفت طرف منبع آب. دلخور و عصباني به چادرها ميرفتم و تند تند جارو ميزدم و پتوها را مرتب ميكردم.حسيني هم انصافاً ظرفهاي نشسته هر چادر را ميشست و سراغ ظروف چادر بعدي ميرفت. عرق از سر و روي من بيرون زده بود. صورتم خيس عرق شده بود. از آخرين چادر با عجله بيرون زدم و سراغ حسيني رفتم. داشت كاسه بشقابها را ميسابيد. نشستم كنارش و گفتم: «تو كفمالي كن، من آب ميكشم. يااللّه!»
حسيني كه صورتش و پشت پيراهنش خيس عرق بود، سر تكان داد. بعد از ظرفها رفتيم سراغ رخت چركها. ديگر دير شده بود. هر دو بدون حرف به تفاهم رسيديم كه از خير تمييزي بگذريم و لباسها را گربهشور كنيم. يك طرف يك شلوار را او گرفت و طرف ديگر را من و شروع كرديم به چلاندن شلوار. آب از وسط شلوار به هم پيچيده شره ميرفت. حسيني هن و هنكنان گفت: «شهرداري در اينجا چه كار سختيه!»
ـ پس چي. البته شانس تو و من، شهرداراي ديگر نيستند. والّا كارمان كمتر بود. راستي شما را تا حالا نديدم. تازه اينجا آمدهايد؟
ـ يك چند وقتي ميشود. شما كارتان چيه؟
ـ خيرِ سرم، پيك گردانام.
ـ پيك گردان؟
ـ آره... به دلم صابون زده بودم كه پيك ميشوم و پس از فرمانده، اولين كسي هستم كه از جيك و بيك خبرها خبردار ميشوم. اما از روزي كه پيك شدهام، دور از جان، مثل سگ گله كارم اينه كه از اين چادر به آن چادر يا از اين اردوگاه به اردوگاه ديگر بدوم و خبر ببرم و پيغام بياورم. شدهام پستچي! حالا هم كه رخت چركهاي مردم را ميشورم. شانسام حسابي گرفته!
خنديد و گفت: «عوضاش ثواب ميبري.»
سر تكان دادم و به همراه حسيني آخرين لباس را روي بند بين دو چادر پهن كردم. بعد به حسيني گفتم: «بدو جلوي چادرها را كمي آب و جارو كن تا من برگردم!»
تا آمد حرفي بزند، دويدم به طرف چادر فرماندهي. فرمانده همراه مسئولان شهرمان در اردوگاه ميچرخيدند. من هم پشت سرشان ميرفتم. فرمانده از يكي از آنها پرسيد: «پس حاجآقا كجاست؟»
طرف گفت: «واللّه نميدانم. زودتر از ما به اينجا آمد كه نمازش را بخواند. ديگر نميدانم كجا غيبش زده.»
همينكه به نزديكي چادرها رسيديم، فرمانده با حيرت و صداي بلند گفت: «اِ اِ حاجآقا حسيني! داريد چهكار ميكنيد؟»
فرمانده با غضب نگاهم كرد. فهميدم چه گافي دادهام. آب دهانم را به زحمت پايين دادم و گفتم: «واللّه من بيتقصيرم. پرسيدم كي شهرداره، ايشان گفت من. خودتان گفتيد چادرها و محوطه بايد تميز و مرتب بشود.»
اول فرمانده و بعد مسئولين ديگر زدند زير خنده. فرمانده گفت: «آقاي حسيني، شهردار شهرمان هستند. ايشان واقعاً شهردارند.»
شهردار كه ميخنديد، گفت: «عيب ندارد. عوضش يك ثوابي برديم. مگر غير از اين است؟» من با خجالت خنديدم.
1- به صورت توافقي هر مدتي يكي از رزمندگان مسئول كارهاي نظافتي مي شد كه عنوان « شهردار» به وي مي دادند.